چو نی به سینه خروشد دلی که من دارم
به ناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
به روی آب بود منزلی که من دارم
به خون نشستهام از جانستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که من دارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریۀ شوق
که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم
رهی چون شمع فروزان گَرَم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
رهی معیری (غزل)
نمانده چرا در زمانۀ ما رنگ مهر و وفا
عشق و صدق و صفایی خدایا، خدایا، خدایا
کِشد به کجا کارِ اهلِ صفا ای رقمزن ما
تا به کی ناروایی خدایا، خدایا، خدایا
کجا بگریزم که غم نشناسد نشان مرا
چه چاره کنم تا زمانه بفهمد زبان مرا
غمم به سر و آتشم به دل و بسته لب ناله کردم
دلی نشود تا خبر ز غمم نیمه شب ناله کردم
به جلوه همی در دل جمع خوبان نشسته تویی
به شکوه همی در پی عمر کوته فتاده منم
به خنده همی دامن از دست یاران کشیده تویی
به گریه همی سر به دامان صحرا نهاده منم
دگر چه بود لطف این زندگانی
تهی چون شود ساغر مهربانی
نمانده چرا در زمانۀ ما رنگ مهر و وفا
عشق و صدق و صفایی خدایا خدایا خدایا
کِشد به کجا کارِ اهلِ صفا ای رقمزن ما
تا به کِی ناروایی خدایا خدایا خدایا
معینی کرمانشاهی (غزل)
;گلهای تازه ۲۳
نظرات کاربران