آمد سحری ندا ز میخانهی ما
کای رند خراباتی دیوانهی ما
برخیز که پُر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پُر کنند پیمانهی ما
وقت سحر است خیز و ای مایهی ناز
نرمکنرمک باده خور و چنگ نواز
کانان که بجایند نپایند بسی
و آنان که شدند کس نمیآید باز
برخیز و مخور غمِ جهانِ گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
جامی است که عقلآفرین میزندش
صد بوسه ز مِهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
تا دست به اتفاق برهم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
این قافلهی عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طَرَب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صدهزار سال از دل خاک
چون سبزه امیدِ بر دمیدن بودی
از من رمقی به سعی ساقی مانده است
از صحبتِ خلق بیوفایی مانده است
از بادهی دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است
گلهای تازه ۱۸۲
نظرات کاربران