تصنیف «خاکستر» با غزل صفای اصفهانی:
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من سینهی من سودای من آذر من
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمّل
چون میتواند کشیدن این پیکر لاغر من
اوّل دلم را صفا داد آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
غزل آواز از حافظ:
سینه از آتش دل در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهی دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ هجرِ رُخ جانانه بسوخت
خرقهی زُهدِ مرا آبِ خرابات بِبُرد
خانهی عقلِ مرا آتشِ خُمخانه بسوخت
سوزِ دل بین که ز بس آتش و اشکم دلِ شمع
دوش بر من ز سرِ مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چو من از خویش برفتم دلِ بیگانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مَردُمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شُکرانه بسوخت
گلهای تازه ۱۷۶
نظرات کاربران