غزل آواز از سعدی:
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صدبار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِهْ
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتّانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان مانَد
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
گلهای تازه ۱۷۱
نظرات کاربران