چه خلاف سر زد از ما که درِ سرای بستی
برِ دشمنان نشستی دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانۀ تطاول
که به حلقهحلقه زلفت نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کُشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خَستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
یا رب به خدایی خدائیت
وانگه به کمالِ کبریائیت
از عمر آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
پروردۀ عشق شد سرشتم
بیعشق مباد سَرنوشتم
شبِ تاریک و سنگستان و من مست
قدح از دستِ من افتاد و نشکست
نگهدارندهاش نیکو نگه داشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشکست
گلهای تازه ۱۵۱
نظرات کاربران