غزل آواز:
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط محبّت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
گرت به گوشۀ چشمی نظر بوّد به اسیران
دوای درد من اوّل که بیگناه بخستی
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
شعر تصنیف:
نشاندهای به گوشۀ خاموشی مرا
سپردهای به دست فراموشی مرا
دوباره چون گذشتهها بیا
به خاطر خدا بیا بیا
دگر آغوش گرمت نمیجوید مرا
چنین بیگانه با من چرا گشتی چرا
من تا میدانم گر بنگریم
نشناسی گویی من دیگریم
در چشمت بودم نقش سیهی
اکنون تصویر ناباوریم
خالی از من شد پیمانهام
دیگر با مستی بیگانهام
دارم در خاطر خود عشق من و گذشتههای من
دریا دریا به خدا جلوه کند دلم برای من
در بزم خلوت خود بار دگر شبی مرا بخوان
شاید خاموشی شب بشکند از صدای پای من
هنوزت میپرستم امّا باور نداری
منم شمعی که دیگر خاموشم میگذاری
نشدی آگه به خدا که هنوزت منتظرم
به من آنگه میگذری که نمیبینی اثری
دگر آغوش گرمت نمیجوید مرا
چنین بیگانه با من چرا گشتی چرا
گلهای تازه ۷۱
نظرات کاربران