شعر تصنیف با صدای الهه:
بهار من اکنون که گشته خزان
گرفته چو عمرم غبار زمان
چرا ننویسم حکایت خود
کنون که بخواندم کتاب جهان
چرا که ننالم که محرم و یاری
از آن همه یاران نمانده مرا
چرا که نسوزم که شمع مرادی
ز لاله عذاران نمانده مرا
تهی شده جامم ز باده چرا
زمانه مرادم نداده چرا
چو بزمی گیرد ز شمعی گرمی
چه شوری در دل گذارد
ز بس نیرنگ و ریا برخیزد
جدایی آرد به جای وفا
در این بازار فسون و ریا
دریغا گم شد بهای صفا
مرا کز غم جام لبریزم
چرا نکنم رو به سوی خدا
که جز او نداند دوای مرا
که او می بیند رضای مرا
چرا که ننالم که محرم و یاری
از آن همه یاران نمانده مرا
چرا که نسوزم که شمع مرادی
ز لاله عذاران نمانده مرا
تهی شده جامم ز باده چرا
زمانه مرادم نداده چرا
غزل آواز شهیدی:
مرا پرسی که چونی چونم ای دوست
جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست
نگفتی گر بیفتی گیرمت دست
از این افتاده تر که اکنونم ای دوست
شنیدم عاشقان را می نوازی
مگر من زان میان بیرونم ای دوست
غزل آواز شجریان:
دوستان فصل بهار است صفا باید کرد
دامن عقل در این هفته رها باید کرد
سخن از باده کند زمزمه باد صبا
گوش بر زمزمه باد صبا باید کرد
عقل را با سر آشفته دلان سازش نیست
راستی پیروی از عقل چرا باید کرد
نوبهار است و جوانید و نشاطی دارید
همه دانید که چه گویم چه ها باید کرد
وحشی آسا به دل سبزه مکان باید جست
خویش را از ادب خشک جدا باید کرد
تا شود کام دلی حاصل ازین چند صبا
آنچه از دست برآید به خدا باید کرد
گلهای رنگارنگ ۵۴۴ب
نظرات کاربران