همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی كه حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند تو همچنان كه هستی
چه حكایت از فراقت كه نداشتم ولیكن
تو چو روی باز كردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان كن كه هزار بار ازآن به
كه تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل درد مند ما را كه اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی كم خویش گیرو رستی
سعدی (غزل)
;برگ سبز ۳۰۶
نظرات کاربران
چه گویم در باره او که نوایش معجزه خداوندگار هستی است...
عیسی کریمی
1402/07/03 08:59:10