ای مِهرِ تو در دلها ، وی مُهرِ تو بر لب ها
ای شور تو در سر ها ، وی سّرِ تو در جان ها
تا عهد تو در بستم ، عهد همه بشكستم
بعد از تو روا باشد نغزِ همه پیمان ها
كمال خجند (غزل)
ای روشنی از جسم تو چشم نگران را
این روشنی چشم مبادا دگر آن را
زاهد زتو پوشد نظر و عقل فروشد
این بی خبران را نگر ، این بی بصران را
با حُسنِ تو و ناز بوَد سوز و نیازی
جانِ نگران را ، دل صاحب نظران را
از پیش من آن جانِ جهان را گذرانید
تا خوش گذرانیم جهان گذران را
جان از سر كوی تو ندارد سر پرواز
مرغی كه چمن یافت نجوید طیران را
كمال خجند (غزل)
زلف چون دوش رها تا بسر دوش مكن
ای مه امروز پریشان ترم از دوش مكن
ای سر زلف سیه دیگرم آشفته مساز
اینهمه با مه من دست در آغوش مكن
بیش از این زهر بجامِ منِ مدهوش مكن
مست و مدهوشم از آن لب سخن تلخ مگوی
گوهر اشكِ مرا بین و زچشمم مفكن
سخن مدعیان را گُهر گوش مكن
فرصت شیرازی (غزل)
;
نظرات کاربران