شد زلف تو غارتگر دلهای اسیران
داری دلِ جمعی، چه دل است این كه تو داری
دایم سخن و نامه نوشتن نتوانم
از بیم رقیبان سخن چین كه تو داری
آصفی (غزل)
تویی كه آخر هر آخری هدایت توست
به هر چه در نگرم لطف بینهایت توست
عنایتی كن و ما را به خویشتن مگذار
كه كارها همه موقوف یك عنایت توست
متاع وصل به بازار سعی نتوان یافت
كه این معامله در حلقة هدایت توست
چه حاجت است به ما آیتی فرستادن
كه هر چه بر ورق كائنات، آیت توست
آذری طوسی (غزل)
نه به خود ناله جرس از دل ناشاد كند
گرهای در دل او هست كه فریاد كند
غیر ارباب محبت كه در این عهد وفا
نام مجنون بَرَد و خاطر او شاد كند
پرتوی شیرازی (غزل)
چرا همیشه غمینم نگاه باید داشت
چه كردهام كه چنینم نگاه باید داشت
اگر نه در خور لطفم، برای جور خوشم
نه از برای همینم نگاه باید داشت
پرتوی شیرازی (غزل)
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آنچنان جای گرفته است كه مشكل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل كند آن روز كه محمل برود
اشك حسرت به سرانگشت فرو میریزد
كه گَرَش راه دهم قافله در گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی كه چراغش ز مقابل برود
قیمت وصل نداند مگر آزردة هجر
خسته آسوده بخوابد چو به منزل برود
سعدی (غزل)
;
برگ سبز ۲۵۵
نظرات کاربران