با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست
بر گلت آشفتهام بگذار تا در باغ وصل
زاغْبانگی میکنم چون بلبلْآواییم نیست
تا مصوَّر گشت در چشمم خیال روی دوست
چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست
درد دوری میکشم گر چه خراب افتادهام
بار جورت میبرم گر چه تواناییم نیست
طبع تو سیر آمد از من ، جای دیگر دل نهاد
من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست
سعدیِ آتشزبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتشزبانی در تو گیراییم نیست
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست
مطرب از دست من به جان آمد
که مرا طاقت شنیدن نیست
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت دام گستریدن نیست
دست در خون عاشقان داری
حاجت تیغ برکشیدن نیست
با خداوندگاری افتادم
کش سر بنده پروریدن نیست
گفتم ای بوستان روحانی
دیدن میوه چون گزیدن نیست
گفت سعدی خیال خیره مبند
سیب سیمین برای چیدن نیست
نمیدانم دلم دیوونهی کیست
اسیر نرگس مستونهی کیست
نمیدونم دل سرگشتهی مو
کجا میگردد و در خونهی کیست
دو چشمم درد چشمون تو چیناد
نبو دردی به چشمونت نشیناد
شنیدم رفتی و یاری گرفتی
اگر گوشم شنو ، چشمم نبیناد
مو که یارم سر یاری نداره
مو که دردم سبکباری نداره
همه واجن که یارت خواب نازه
چه خوابست اینکه بیداری نداره
دلم بی وصل تو شادی مبیناد
ز درد و محنت آزادی مبیناد
خرابآباد دل بی مَقْدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بیمشتری نیست
گروهی اون گروهی این پسندند
پسندی خوار و زارم تا کی و چند
پریشون روزگارم تا کی و چند
ز دوشم باری ار باری نگیری
کری سربار بارم تا کی و چند
آلالهی کوهسارانُم تویی یار
بَنَفشه جوکنارانُم تویی یار
آلاله کوهساران هفتهای بی
امید روزگارانُم تویی یار
دلُم زار و دلُم زار و دلُم زار
طبیبم آورید دردُم کِرید چار
طبیبُم چون بوینه بِرْ مُویِ زار
کِرَه دَرمونْ دردُم را به ناچار
فلک! زار و نزارِم کِردی آخِر
جدا از گلعذارِم کِردی آخِر
میان تختهی نردم نشوندی
شش و پنجی بکارِم کردی آخر
با فراقت
نظرات کاربران